ما وبلاگ نویسان انقلاب اسلامی بیست و یکم بهمن ماه 88ساعت 21الی 22همراه با مردم عزیزمان ندای الله اکبر سر خواهیم داد و با الگو گیری از کلام پیامبر گونه رهبر و مقتدایمان که در دیدار با پرسنل نیروی هوائی ارتش فرمودند :
روز بیست و دوى بهمن انشاءاللَّه به حول و قوهى الهى ملت عزیز ایران نشان خواهد داد که چگونه با اتحاد خود، با وحدت کلمهى خود، آنچنان مشتى به دهان همهى مستکبرین، به آمریکا، به انگلیس، به صهیونیستها خواهد زد که باز هم مثل گذشته اینها را مبهوت کند.
مهر ابطالی بر افکار و خواسته هاو حرکتهای فتنه جویان خواهیم زد -
الله اکبر خامنه ای رهبر
فجر حقیقی در قیام حسینی(ع) و انقلاب خمینی (ره)
جامعه جزیره العرب در مقطعی از تاریخ حیات پرفراز و نشیب خود با یک انقلاب اساسی و همه جانبه مواجه گردید ،زلزله ای که تمامی معتقدات و آداب و رسوم و فرهنگ آنها را متحول ساخت، این انقلاب که توسط پیامبری از خودشان بنام محمد امین (ع) رهبری می شد از اعراب جاهل و وحشی ،مومنین مجاهد و فرهیخته ای تربیت نمود که الگوی بشر تکامل جو گردیدند .انقلاب فراگیر شد ، تمامی جزیره العرب و ممالک پیرامونی آن را در نوردید و اسلام به گفتمان غالب تبدیل شد، ابرقدرتهای بزرگ زمان چون ایران و روم را به خداپرستی هدایت نمود و مسلمانان را به اوج عزت رسانید.
پس از حیات پیامبر اعظم (ع) پیروانش راه تفرقه گزیدند و عمل به احکام اسلام رو به فراموشی گرائید . ظلم و فساد وانحراف و بدعت ،دنیا طلبی و شهوترانی آنها را از احکام نورانی اسلام غافل نمود و به عادات عصر جاهلیت سوق داد. تا اینکه امام حسین (ع) با قیام و انقلاب خونین خود فصل نوینی از بیداری اسلامی با تجدید حیات سیره واقعی پیامبر اعظم (ص) بعنوان راهبرد اصلاح و هدایت و پاکسازی جامعه اسلامی را به تصویر کشید،عزت ،عظمت و اقتدار اسلام و مسلمانان را احیاء نمود و زمینه های سقوط بنی امیه را هموار ساخت.
پس از قرنهای متمادی غفلتی دیگر جهان اسلام را فرا گرفت. تحریف و انحراف و ذلت پذیری مسلمانان ،آنان را به مستعمرانی در سلطه قدرتهای استعمارگر تبدیل ساخت. استعدادهای انسانی آنها سرکوب و منابع مادیشان به غارت می رفت تا اینکه امام خمینی (ره) به تأسی از راهبرد انقلابی امام حسین(ع) و فرهنگ عاشورا قیام کرد و سلطنت طاغوت و سلطه استکبار جهانی را در هم شکست . فجر نوینی آفرید به اسلام و مسلمانان عزتی دوباره بخشید و احکام بر زمین مانده اسلام را احیاء نمود. اینک این سوال مطرح است که اسلام تا چه حد در شکل گیری و پیروزی انقلاب اسلامی ایران موثر بود؟ و این انقلاب چه شباهتها و نقاط مشترکی با قیام امام حسین (ع) دارد؟نوشتار حاضر در پی ریشه یابی و تبیین ابعاد مختلف این سوال می باشد.
چهار تفسیر متفاوت از انقلاب اسلامی
قرائتها و تفسیرهای متفاوتی از نقش اجتماعی سیاسی اسلام در شکل گیری و پیروزی انقلاب اسلامی ایران عرضه شده که در یک نگاه می توان آنهارا در چهار دسته تقسیم نمود.
دسته اول : در برگیرنده نوشته های سطحی است که اسلام را به جنگ مقدس (جهاد) بسیار نزدیک می دانند و بر بی مایگی روشنفکرانه و جنبه های ارتجاعی بخشی از روحانیون و مبارزین اسلامی تأکید می ورزند ، اینان اسلام و سیاست را نیز یکی می دانند و تفاوتی میان این دو قائل نیستند.
دسته دوم :آثاری هستند که در جستجوی تجزیه و تحلیل ارتباطات چند جانبه بین فرهنگهای مردمی ،رفتارها و مذهب شیعه هستند و طبق این تحلیل ها شیعه نه تنها همچون عاملی برانگیزاننده یا زبانی مشترک است بلکه به مثابه جزء جدایی ناپذیر بافت اجتماعی و سیاسی است و در این صورت حتی اگر در مورد صلاحیت مذهب با عقاید متفاوتی روبرو باشیم ،باز هم بعد اسلامی انقلاب ایران از موارد اساسی است این گونه کارکرد نهادین اسلام ، ایران فعلی را به مهد حکومت روحانی مبدل کرده است.
دسته سوم :مجموعه ای دیگر از تحلیل ها ،انقلاب اسلامی را جنبشی اجتماعی می داند ، از این نظر اسلام عاملی تسهیل کننده است نه اساس جنبش سیاسی و اجتماعی که در ایران روی داده و در اکثر کشورهای خاورمیانه نیز در حال شکل گیری است.
دسته چهارم:که گزینه موجه و مورد قبول این نوشتار است انقلاب اسلامی را تداوم انقلاب کبیر پیامبر اعظم (ص) و اوصیاء معصوم آن حضرت می شمارد که با استراتژی تکلیف مدارانه و رویکرد جهادی همواره مشی عاشورایی و حسینی (ع) را پیشه خود ساخته و با رویکرد «هر روز عاشورا و هر زمینی کربلاست» مومنین را ادامه دهندگان سیره نظری و عملی پیامبر اسلام و اهل بیت (ع) و مخالفین را خصو صاً رژیم طاغوت و حامیان خارجی آن را مظهر یزیدیان زمان معرفی می کند این راه به گفتمان مهدویت و ظهور منجی آسمانی مهدی موعود (عج) خواهد انجامید که فجر نهایی حق علیه باطل بشمار می رود.
وجوه تشابه و همگونی های نهضت حسینی (ع) و انقلاب خمینی (ره)
1- وجود تشابه در مولفه های شحصیتی رهبری :رهبری نهضت در هر دو قیام دارای ویژگی های است از جمله :
1-1قیام برای خدا م ایمان به خدا : چون انگیزه امام حسین (ع) و امام خمینی (ره) برای خدا بوده اساس سلطنت و طاغوت را در هم شکسته و پرده تزویر و ریا و نفاق را دریدند،اعتماد مردم را به مبارزه جلب و اراده آنها را به قیام و مبارزه ترغیب نمودند.
2-1مسئولیت پذیری : مسئولیت پذیری سید الشهداء(ع) در میان اولیاء دین و امام خمینی (ره) در میان علما چون خورشید می درخشید.
3-1شهادت طلبی : هر چه روز عاشورا نزدیک تر می شد امام حسین (ع) افروخته تر می شد و جوانا ن برای شهادت مسابقه می دادند در انقلاب اسلامی ایران نیز رهبری نهضت بسیجیان همین خصلت را داشتند .
4-1صبر و استقامت :اضطراب و ترس در قاموس آنها راه نداشت و صبر و استقامت بیش از حد رهبری امداد و حمایت الهی را بدنبال داشت .
5-1تجلیات عرفانی و معنوی والای امام حسین (ع) و امام خمینی (ره) همگان را چون شمع بدور خود گرد آورده.
6-1تعلیم وشجاعت و شهامت و ایجاد انگیزه و امیدواری برای مقابله در برابر قدرتهای استکباری و ستمگران جهانی
7-1زهد و وابستگی از تعلقات مادی و رفاه و تجملات و روحیات اشرافی
8-1صداقت و راستگویی در تمامی مراحل زندگی در قبال مردم و پیروی از مکتب
9-1دشمن شناسی ، تهدید شناسی و آفت شناسی در حد اعلی
10-1شناخت صحیح بهترین راهها و روشهای مبارزه با دشمن
2-انگیزه و فلسفه نهضت:
1-2- بازگرداندن جامعه به سیره نبوی(ص)
2-2-احیای شریعت اسلام ناب و حفظ آن از از دستبرد معاندان
3-2-اقامه عدل و داد و رفع ظلم و ستم
4-2-احیاء فضایل و معروفها و رفع منکرات و رذیلت ها و احیاء فریضه فراموش شده امر به معروف و نهی از منکر
5-2-تشکیل حکومت اسلامی و نظام مبتنی بر دین
6-2-انجام اصلاحات بنیادی و همه جانبه در ساخت های مختلف جامعه
7-2-ادای تکلیف و انجام وظیفه الهی ، وجدانی و اجتماعی در هر صورت
8-2-افشاگری ظلم و رویه های ستمگرانه ، شفاف سازی ،روشنگری و بیدادگری
9-2-ایجاد شور و نشاط و تحرک و دمیدن روح امیدواری و پیروزی
10-2-الگوپذیری و نشاط دادن راه برای جهانیان.
11-2-احیای آخرت گرایی و معنویت گرایی و آشکار ساختن قبح دنیا گرایی و مادیت
12-2-القای روح آزادگی و جوانمردی به مردم در هر موقعیت
6-خواص و منتقدین معاصر امام حسین (ع)
در یک تقسیم بندی می توان خواص دوره امام حسین (ع) را به چند دسته تقسیم کرد .
1-6-بقایا اصحاب پیامبر (ص)از مهاجر و انصار مانند جابر ابن عبدالله انصاری ،ابن عباس،سهل ابن ساعده،انس ابن مالک و...
2-6-بزرگان و خواص شیعه مانند محمد حنفیه ، مختار، سلیمان ابن صرد خزاعی ،هانی ابن عروه، مسیب ابن نجبه فرازی ،ابراهیم اشتر و...
3-6-اطرافیان خلفا مانند عبدالله ابن عمر، عبدالله ابن زبیر
4-6-منتقدین در قبایل قحطانی در سرزمین عراق که شامل بزرگان و روسای قبایل قحطانی میشوند مانند: شمر، محمد ابن اشعث،عمر ابن حریث و...
5-6-کارگزاران بنی امیه از قبیل عماره بن عقیه بن ولید ،ابن زیاد
با توجه به عملکرد خواص عصر امام حسین (ع) در قبال حادثه عاشورا میتوان آنها را به دو گروه تقسیم کرد:1-دسته اول کسانی که از همکاری با امام علی(ع) به دلایلی بازماندند و توفیق حضور در رکاب او را نمی یافتند.2-دسته دوم کسانی که زمینه ساز حادثه عاشورا بوده و آتش جنگ را بر علیه امام دامن زدند.
گروه اول را نیز از حیث موضع گیری می توان به اقسامی به این شرح تقسسیم کرد:
1-کسانی که به حقانیت امام قائل بودند اما قدرت همراهی و یاری او را نداشتند مانند جابر ابن عبدالله انصاری و...
2-کسانی که قائل به حقانیت امام بودند و در عین توانایی،با او همراه نشدند مانند عبیدالله ابن حرجعفی.
3-آنان که نسبت به حقانیت امام توقف کرده و یا از منکرین بودند و بدین جهت از یاری او خودداری کردند. عبدالله ابن عمر
7- پیامدها و تأثیر گذاری جهانی دو نهضت:
خلق عاشورا و گفتمان کربلایی چنان آتشی بر خرمن افکار و قلوب مسلمین انداخته که آرامش را از مسلمانان و غیره مسلمانان در برابر ظلم و ستم سلب نموده ،تحرک و شور و امید را در دل همگان زنده کرد . امام خمینی(ره) انقلاب خود را نشأت گرفته از قیام امام حسین (ع) میداند پیروزی انقلاب را از پیامدهای رویکرد خونین عاشورا بر می شمارد بدین جهت پامدها و تأثیرگذاری های دو نهضت از هم جدا نیستند.
1-7-گسترش بیداری اسلامی و خارج ساختن مسلمانان از غفلت و سستی.
2-7-شکستن ابهت پوشالی دشمنان و حاکمان ظالم و طاغوتی و باطل ساختن تابوی شکست ناپذیری آنان.
3-7-برهم زدن توازن قدرت در جهان معاصر خود و تغییر دادن مولفه های اقتدار.
4-7-بازگرداندن عزت و سربلندی و احساس غرور و اعتماد به نفس در میان مسلمانان.
5-7-افشای ماهیت بی ریشه برخی فرقه ها ،مذاهب،جنبشها و نهضتهایی که به نوعی از دشمنان اسلام و مسلمانان حرف شنوی دارند.
6-7-فراهم ساختن زمینه های همگرایی،وحدت و همبستگی مسلمانان و طرح ایده امت واحده اسلامی.
7-7-تجدید حیات دوباره احکام و آموزه های دینی و بازگرداندن قرآن به صحنه زندگی اجتماعی مردم.
8-7-اصلاح وضعیت و هنجارها و روحیات از دستبرد تحریف و انحراف و بدعت و شبهه.
9-7-پاسخگویی به نیازهای بشر در چارچوب دین.
10-7-گسترش معنویت و اخلاق و وارد ساختن آن به حوزه مدیریت و قدرت.
11-7-آشکار ساختن آسیب ها ، تهدید ها و نقاط قوت و ضعف امت اسلامی.
12-7-تشکیل حکومت بر مبنای دین برای نخستین بار در ایران
عوامل همگرایی یا عناصر همسویی و همرنگی جنبشهای اسلامی به انقلاب اسلامی ایران عبارتند از :ایده واحد نظیر شهادتین و اعتقاد به مبداء و معاد ،دشمن مشترک و یکسان مانند آمریکا و اسرائیل ،آرمان مشترک مانند برچیدن ظلم و فساد و اجرای قوانین اسلام ،وحدت گرایی و همبستگی و اتحاد جهان اسلام ،مردم مداری و...
....اتّفاقى که افتاده است، در صدر اسلام است. من یک وقت عرض کردم: جا دارد ملت اسلام فکر کند که چرا پنجاه سال بعد از وفات پیغمبر، کار کشور اسلامى به جایى رسید که مردم مسلمان - از وزیرشان، امیرشان، سردارشان، عالمشان، قاضىشان، قارىشان و اجامر و اوباششان - در کوفه و کربلا جمع شدند و جگر گوشهى پیغمبر را با آن وضع فجیع به خاک و خون کشیدند؟! خوب؛ انسان باید به فکر فرو رود، که چرا چنین شد؟ این قضیه را بنده دو، سه سال پیش، در یکى دو سخنرانى، با عنوان "عبرتهاى عاشورا" مطرح کردم. البته درسهاى عاشورا مثل درس شجاعت و غیره جداست. از درسهاى عاشورا مهمتر، عبرتهاى عاشوراست. این را من قبلاً گفتهام. کار به جایى برسد که جلو چشم مردم، حرم پیغمبر را به کوچه و بازار بیاورند و به آنها تهمت خارجى بزنند!
خارجى معنایش این نیست که اینها از کشورِ خارج آمدهاند. آن زمان، اصطلاح خارجى، به معناى امروز به کار نمىرفت. خارجى یعنى جزو خوارج. یعنى خروج کننده. در اسلام، فرهنگى است معتنى به اینکه، اگر کسى علیه امام عادلْ خروج و قیام کند، مورد لعن خدا و رسول و مؤمنین و نیروهاى مؤمنین قرار مىگیرد. پس، خارجى یعنى کسى که علیه امامِ عادل خروج مىکند. لذا، همهى مردم مسلمان، آن روز از خارجیها، یعنى خروجکنندهها، بدشان مىآمد.
در حدیث است که «من خرج على امام عادل فدمه هدر»؛ کسى که در اسلام، علیه امام عادل خروج و قیام کند، خونش هدر است. اسلامى که این قدر به خونِ مردم اهمیت مىدهد، در اینجا، چنین برخوردى دارد. به هنگام قیام امام حسین علیهالسّلام کسانى بودند که پسر پیغمبر، پسر فاطمهى زهرا و پسر امیرالمؤمنین را علیهمالسّلام را به عنوان خروج کننده بر امام عادل معرفى کردند! امام عادل کیست؟ یزید بن معاویه!
آن عدّه، در معرفى امام حسین علیهالسّلام به عنوان خروج کننده، موفّق شدند. خوب؛ دستگاهِ حکومتِ ظالم، هر چه دلش مىخواهد مىگوید. مردم چرا باید باور کنند؟! مردم چرا ساکت بمانند؟! آنچه بنده را دچار دغدغه مىکند، همین جاىِ قضیه است. مىگویم: چه شد که کار به اینجا رسید؟! چه شد که امّت اسلامى که آن قدر نسبت به جزئیّات احکام اسلامى و آیات قرآنش دقّت داشت، در چنین قضیهى واضحى، به این صورت دچار غفلت و سهلانگارى شد که ناگهان فاجعهاى به آن عظمت رخ داد؟! رخدادهایى چنین، انسان را نگران مىکند. مگر ما از جامعهى زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین علیهماالسّلام قرصتر و محکمتریم؟! چه کنیم که آن گونه نشود؟ خوب؛ به سؤالى که گفتیم «چه شد که چنین شد؟» کسى جواب جامعى نداده است. مسائلى عنوان شده است که البته کافى و وافى نیست. به همین دلیل، قصد دارم امروز کوتاه و مختصر، دربارهى اصل قضیه صحبت کنم. آنگاه سررشتهى مطلب را به دستِ ذهن شما مىسپارم تا خودتان دربارهى آن فکر کنید. کسانى که اهل مطالعه و اندیشهاند، دنبال این قضیه تحقیق و مطالعه کنند و کسانى که اهل کار و عملند، دنبال این باشند که با چه تمهیداتى مىتوان جلو تکرار چنین قضایایى را گرفت؟
اگر امروز من و شما جلو قضیه را نگیریم، ممکن است پنجاه سال دیگر، ده سال دیگر یا پنج سال دیگر، جامعهى اسلامى ما کارش به جایى برسد که در زمان امام حسین علیهالسّلام رسیده بود. مگر اینکه چشمان تیزى تا اعماق را ببیند؛ نگهبان امینى راه را نشان دهد؛ مردم صاحب فکرى کار را هدایت کنند و ارادههاى محکمى پشتوانهى این حرکت باشند. آن وقت، البته، خاکریزِ محکم و دژِ مستحکمى خواهد بود که کسى نخواهد توانست در آن نفوذ کند. و الاّ، اگر رها کردیم، باز همان وضعیت پیش مىآید. آنوقت، این خونها، همه هدر خواهد رفت.
در آن عهد، کار به جایى رسید که نوادهى مقتولینِ جنگ بدر که به دست امیرالمؤمنین و حمزه و بقیهى سرداران اسلام، به درک رفته بودند، تکیه بر جاى پیغمبر زد، سرِ جگر گوشهى همان پیغمبر را در مقابل خود نهاد و با چوبِ خیزران به لب و دندانش زد و گفت:
لیت اشیاخى ببدرٍ شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
یعنى کشتههاى ما در جنگ بدر، برخیزند و ببینند که با کشندههایشان چه کار کردیم! قضیه، این است. اینجاست که قرآن مىگوید عبرت بگیرید! اینجاست که مىگوید: «قُلْ سِیرُوا فِى الْأرْضِ» در سرزمین تاریخ سیر کنید و ببینید چه اتّفاقى افتاده است؛ آنگاه خودتان را برحذر دارید.
بنده، براى اینکه این معنا در فرهنگ کنونى کشور، انشاءاللَّه به وسیله افراد صاحب رأى و نظر و فکر تبیین شود و دنبال گردد، نکاتى را به اختصار بیان مىکنم:
ببینید عزیزان من! به جماعت بشرى که نگاه کنید، در هر جامعه و شهر و کشورى، از یک دیدگاه، مردم به دو قسم تقسیم مىشوند: یک قسمْ کسانى هستند که بر مبناى فکر خود، از روى فهمیدگى و آگاهى و تصمیمگیرى کار مىکنند. راهى را مىشناسند و در آن راه - که به خوب و بدش کار نداریم - گام برمىدارند. یک قِسم اینهایند که اسمشان را خواص مىگذاریم. قسم دیگر، کسانى هستند که نمىخواهند بدانند چه راهى درست و چه حرکتى صحیح است. در واقع نمىخواهند بفهمند، بسنجند، به تحلیل بپردازند و درک کنند. به تعبیرى دیگر، تابع جَوّند. به چگونگى جوّ نگاه مىکنند و دنبال آن جوّ به حرکت در مىآیند. اسم این قسم از مردم را عوام مىگذاریم. پس، جامعه را مىشود به خواص و عوام تقسیم کرد. اکنون دقّت کنید تا نکتهاى در باب خواص و عوام بگویم تا این دو با هم اشتباه نشوند:
خواص چه کسانى هستند؟ آیا قشر خاصّى هستند؟ جواب، منفى است. زیرا در بین خواص، کنار افراد با سواد، آدمهاى بىسواد هم هستند. گاهى کسى بىسواد است؛ اما جزو خواص است. یعنى مىفهمد چه کار مىکند. از روى تصمیمگیرى و تشخیص عمل مىکند؛ ولو درس نخوانده، مدرسه نرفته، مدرک ندارد و لباس روحانى نپوشیده است. بههرحال، نسبت به قضایا از فهم برخوردار است.
در دوران پیش از پیروزى انقلاب، بنده در ایرانشهر تبعید بودم. در یکى از شهرهاى همجوار، چند نفر آشنا داشتیم که یکى از آنها راننده بود، یکى شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معناى خاص کلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها عامى اطلاق مىشد. با این حال جزو خواص بودند. آنها مرتّب براى دیدن ما به ایرانشهر مىآمدند و از قضایاى مذاکرات خود با روحانى شهرشان مىگفتند. روحانى شهرشان هم آدم خوبى بود؛ منتها جزو عوامبود. ملاحظه مىکنید! رانندهى کمپرسى جزو خواص، ولى روحانى و پیشنماز محترم جزو عوام! مثلاً آن روحانى مىگفت: «چرا وقتى اسم پیغمبر مىآید یک صلوات مىفرستید، ولى اسم «آقا» که مىآید، سه صلوات مىفرستید؟!» نمىفهمید. راننده به او جواب مىداد: روزى که دیگر مبارزهاى نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمىفرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است! راننده مىفهمید، روحانى نمىفهمید!
این را مثال زدم تا بدانید خواص که مىگوییم، معنایش صاحب لباسِ خاصى نیست. ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد. ممکن است تحصیلکرده باشد، ممکن است تحصیل نکرده باشد. ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقیر باشد. ممکن است انسانى باشد که در دستگاههاى دولتى خدمت مىکند، ممکن است جزو مخالفین دستگاههاى دولتىِ طاغوت باشد. خواص که مىگوییم - از خوب و بدش - (خواص را هم باز تقسیم خواهیم کرد) یعنى کسانى که وقتى عملى انجام مىدهند، موضعگیرىاى مىکنند و راهى انتخاب مىکنند، از روى فکر و تحلیل است. مىفهمند و تصمیم مىگیرند و عمل مىکنند. اینها خواصند. نقطهى مقابلش هم عوام است. عوام یعنى کسانى که وقتى جوّ به سمتى مىرود، آنها هم دنبالش مىروند و تحلیلى ندارند. یک وقت مردم مىگویند «زنده باد!» این هم نگاه مىکند، مىگوید «زنده باد!» یک وقت مردم مىگویند «مرده باد!» نگاه مىکند، مىگوید «مرده باد!» یک وقت جوّ این طور است؛ اینجا مىآید. یک وقت جو آن طور است؛ آنجا مىرود!
یک وقت - فرض بفرمایید - حضرت «مسلم»وارد کوفه مىشود. مىگویند: «پسر عموى امام حسین علیهالسّلام آمد. خاندان بنىهاشم آمدند. برویم. اینها مىخواهند قیام کنند، مىخواهند خروج کنند» و چه و چه. تحریک مىشود، مىرود دُور و بَرِ حضرت مسلم؛ مىشوند هجده هزار بیعت کننده با مسلم! پنج، شش ساعت بعد، رؤساى قبایل به کوفه مىآیند؛ به مردم مىگویند: «چه کار مىکنید؟! با چه کسى مىجنگید؟! از چه کسى دفاع مىکنید؟! پدرتان را در مىآورند!» اینها دور و بر مسلم را خالى مىکنند و به خانههایشان بر مىگردند. بعد که سربازان ابن زیاد دور خانهى «طوعه» را مىگیرند تا مسلم را دستگیر کنند، همینها از خانههایشان بیرون مىآیند و علیه مسلم مىجنگند! هر چه مىکنند، از روى فکر و تشخیص و تحلیل درست نیست. هر طور که جوّ ایجاب کرد، حرکت مىکنند. اینها عوامند. بنابراین، در هر جامعه، خواصى داریم و عوامى. فعلاً «عوام» را بگذاریم کنار و سراغ خواص برویم.
خواص، طبعاً دو جبههاند: خواصِ جبههى حق و خواص جبههى باطل. عدّهاى اهل فکر و فرهنگ و معرفتند و براى جبههى حق کار مىکنند. فهمیدهاند حق با کدام جبهه است. حق را شناختهاند و براساس تشخیص خود، براى آن، کار و حرکت مىکنند.اینها یک دستهاند. یک دسته هم نقطهى مقابل حق و ضد حقّند. اگر باز به صدر اسلام برگردیم، باید این طور بگوییم که «عدّهاى اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسین، علیهما السّلام هستند و طرفدار بنىهاشمند. عدّهاى دیگر هم اصحاب معاویه و طرفدار بنىامیّهاند.» بین طرفداران بنىامیّه هم، افراد با فکر، عاقل و زرنگ بودند. آنها هم جزو خواصند.
پس خواصِ یک جامعه، به دو گروهِ خواصِ طرفدار حق و خواصِ طرفدار باطل تقسیم مىشوند. شما از خواص طرفدار باطل چه توقّع دارید؟ بدیهى است توقّع این است که بنشینند علیه حق و علیه شما برنامهریزى کنند. لذا باید با آنها بجنگید. با خواص طرفدار باطل باید جنگید. اینکه تردید ندارد.
همینطور که براى شما صحبت مىکنم، پیش خودتان حساب کنید و ببینید کجایید؟ اینکه مىگوییم سررشتهى مطلب، سپرده به دست ذهن؛ یعنى تاریخ را با قصّه اشتباه نکنیم. تاریخ یعنى شرح حال ما، در صحنهاى دیگر:
خوشتر آن باشد که وصف دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
تاریخ یعنى من و شما؛ یعنى همینهایى که امروز اینجا هستیم. پس، اگر ما شرحِ تاریخ را مىگوییم، هر کداممان باید نگاه کنیم و ببینیم در کدام قسمتِ داستان قرار گرفتهایم. بعد ببینیم کسى که مثل ما در این قسمت قرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل کرد که ضربه خورد؟ مواظب باشیم آن طور عمل نکنیم.
فرض کنید شما در کلاس آموزش تاکتیک، شرکت کردهاید. در آنجا مثلاً جبههى دشمن فرضى را مشخّص مىکنید، جبهه خودىِ فرضى را هم مشخّص مىکنید. بعد متوجّه تاکتیک غلط جبههى خودى مىشوید و مىبینید که طراح نقشهى خودى، فلان اشتباه را کرده است. شما دیگر در وقتى که مىخواهید تاکتیک طرّاحى کنید، نباید مرتکب آن اشتباه شوید. یا مثلاً تاکتیک درست بوده؛ اما فرمانده یا بیسیمچى یا توپچى یا قاصد و یا سرباز ساده، در جبههى خودى، فلان اشتباه را کردهاند. مىفهمید که شما نباید آن اشتباه را تکرار کنید. تاریخ، این گونه است.
شما خودتان را در صحنهاى که از صدر اسلام تبیین مىکنم، پیدا کنید. یک عدّه جزو عوامند و قدرت تصمیمگیرى ندارند. عوام، بسته به خوش طالعى خود، اگر تصادفاً در مقطعى از زمان قرار گرفتند که پیشوایانى مثل امام امیرالمؤمنین علیهالسّلام و امام راحل ما رضواناللَّه تعالى علیه، بر سرِ کار بودند و جامعه را به سمت بهشت مىبردند، به ضربِ دستِ خوبان، به سمت بهشت رانده خواهند شد. اما اگر بخت با آنها یار نبود و در مقطعى قرار گرفتند که «وجعلنا هم ائمة یدعون الىالنارِ» و یا «المتر الىالذین بدلوا نعمةالله کفرا و احلوا قومهم دارالبوارِ. جهنم یصلونها و بئس القرارِ» به سمت دوزخ خواهند رفت. پس، باید مواظب باشید جزو عوام قرار نگیرید.
جزو عوام قرار نگرفتن، بدین معنا نیست که حتماً در پى کسب تحصیلات عالیه باشید؛ نه! گفتم که معناى عوام این نیست. اى بسا کسانى که تحصیلات عالیه هم کردهاند؛ اما جزو عوامند. اى بسا کسانى که تحصیلات دینى هم کردهاند؛ اما جزو عوامند. اى بسا کسانى که فقیر یا غنىاند؛ اما جزو عوامند. عوام بودن، دستِ خودِ من و شماست. باید مواظب باشیم که به این جَرگه نپیوندیم. یعنى هر کارى مىکنیم از روى بصیرت باشد. هر کس که از روى بصیرت کار نمىکند، عوام است. لذا، مىبینید قرآن دربارهى پیغمبر مىفرماید: «ادعوا الىالله على بصیرة انا و من اتبعنى.» یعنى من و پیروانم با بصیرت عمل مىکنیم، به دعوت مىپردازیم و پیش مىرویم. پس، اوّل ببینید جزو گروه عوامید یا نه. اگر جزو گروه عوامید، به سرعت خودتان را از آن گروه خارج کنید. بکوشید قدرت تحلیل پیدا کنید؛ تشخیص دهید و به معرفت دست یابید.
و اما گروه خواص. در گروه خواص، باید ببینیم جزو خواصِ طرفدارِ حقّیم، یا از جملهى خواص طرفدار باطل محسوب مىشویم. اینجا قضیه براى ما روشن است. خواص جامعهى ما، جزو خواص طرفدار حقّند و در این تردیدى نیست. زیرا به قرآن، به سنّت، به عترت، به راه خدا و به ارزشهاى اسلامى دعوت مىکنند. امروز، جمهورى اسلامى برخوردار از خواصِ طرفدارِ حقّ است. پس، خواصِ طرفدار باطل، حسابشان جداست و فعلاً به آنها کارى نداریم. به سراغِ خواصِ طرفدار حق مىرویم.
همهى دشوارى قضیه، از اینجا به بعد است. عزیزان من! خواصِ طرفدارِ حق، دو نوعند. یک نوع کسانى هستند که در مقابله با دنیا، زندگى، مقام، شهوت، پول، لذّت، راحت، نام و همهى متاعهاى خوبْ قرار دارند. اینهایى که ذکر کردیم، همه از متاعهاى خوب است. همهاش جزو زیباییهاى زندگى است. «متاع الحیاة الّدنیا.» متاع، یعنى بهره. اینها بهرههاى زندگى دنیوى است. در قرآنکه مىفرماید «متاع الحیاة الدنیا»، معنایش این نیست که این متاع، بد است؛ نه. متاع است و خدا براى شما آفریده است. منتها اگر در مقابل این متاعها و بهرههاى زندگى، خداى ناخواسته آن قدر مجذوب شدید که وقتى پاىِ تکلیفِ سخت به میان آمد، نتوانستید دست بردارید، واویلاست! اگر ضمن بهره بردن از متاعهاى دنیوى، آنجا که پاى امتحان سخت پیش مىآید، مىتوانید از آن متاعها به راحتى دست بردارید، آن وقتْ حساب است.
مىبینید که حتّى خواصِ طرفدارِ حق هم به دو قسم تقسیم مىشوند. این مسائل، دقّت و مطالعه لازم دارد. بر حسب اتّفاق نمىشود جامعه، نظام و انقلاب را بیمه کرد. باید به مطالعه و دقّت و فکر پرداخت. اگر در جامعهاى، آن نوعِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق؛ یعنى کسانى که مىتوانند در صورت لزوم از متاع دنیوى دست بردارند، در اکثریت باشند، هیچ وقت جامعهى اسلامى به سرنوشت جامعهى دوران امام حسین علیهالسّلام مبتلا نخواهد شد و مطمئنّاً تا ابد بیمه است. اما اگر قضیه به عکس شد و نوع دیگرِ خواصِ طرفدار حق - دل سپردگان به متاع دنیا. آنان که حق شناسند، ولى درعینحال مقابل متاع دنیا، پایشان مىلرزد - در اکثریت بودند، وامصیبتاست!
اصلاً دنیا یعنى چه؟ یعنى پول، یعنى خانه، یعنى شهوت، یعنى مقام، یعنى اسم و شهرت، یعنى پست و مسؤولیت، و یعنى جان. اگر کسانى براى حفظ جانشان، راه خدا را ترک کنند و آنجا که باید حق بگویند، نگویند، چون جانشان به خطر مىافتد، یا براى مقامشان یا براى شغلشان یا براى پولشان یا محبّت به اولاد، خانواده و نزدیکان و دوستانشان، راه خدا را رها کنند، آن وقت حسینبنعلىها به مسلخ کربلا خواهند رفت و به قتلگاه کشیده خواهند شد. آن وقت، یزیدها بر سرِ کار مىآیند و بنىامیّه، هزار ماه بر کشورى که پیغمبر به وجود آورده بود، حکومت خواهند کرد و امامت به سلطنت تبدیل خواهد شد!
جامعهى اسلامى، جامعهى امامت است. یعنى در رأس جامعه، امام است. انسانى که قدرت دارد، اما مردم از روى ایمان و دل، از او تبعیت مىکنند و پیشواى آنان است. اما سلطان و پادشاه کسى است که با قهر و غلبه بر مردم حکم مىراند. مردم دوستش ندارند. مردم قبولش ندارند. مردم به او اعتقاد ندارند. (البته مردمى که سرشان به تنشان بیرزد.) درعینحال، با قهر و غلبه، بر مردم حکومت مىکند. بنىامیّه، امامت را در اسلام به سلطنت و پادشاهى تبدیل کردند و هزار ماه - یعنى نود سال! - در دولت بزرگ اسلامى، حاکمیت داشتند. بناى کجى که بنىامیّه پایهگذارى کردند، چنان بود که بعد از انقلاب علیه آنان و سقوطشان، با همان ساختار غلط در اختیار بنىعبّاس قرار گرفت. بنىعبّاس که آمدند، به مدّت شش قرن، به عنوانِ خلفا و جانشینان پیغمبر، بر دنیاى اسلام حکومت کردند. خلفا یا به تعبیر بهتر پادشاهان این خاندان، اهل شُرب خمر و فساد و فحشا و خباثت و ثروتاندوزى و اشرافیگیرى و هزار فسق و فجور دیگر مثل بقیه سلاطینِ عالم - بودند. آنها به مسجد مىرفتند؛ براى مردم نماز مىخواندند و مردم نیز به امامتشان اقتدا مىکردند و آن اقتدا، کمتر از روى ناچارى و بیشتر به خاطر اعتقادات اشتباه و غلط بود؛ زیرا اعتقاد مردم را خراب کرده بودند.
آرى! وقتى خواصِ طرفدارِ حق، یا اکثریت قاطعشان، در یک جامعه، چنان تغییر ماهیت مىدهند که فقط دنیاى خودشان برایشان اهمیت پیدا مىکند؛ وقتى از ترس جان، از ترس تحلیل و تقلیل مال، از ترس حذف مقام و پست، از ترس منفور شدن و از ترس تنها ماندن، حاضر مىشوند حاکمیت باطل را قبول کنند و در مقابل باطل نمىایستند و از حق طرفدارى نمىکنند و جانشان را به خطر نمىاندازند؛ آن گاه در جهان اسلام فاجعه با شهادت حسینبنعلى علیهالسّلام - با آن وضع - آغاز مىشود. حکومت به بنىامیّه و شاخهى مروان» و بعد به بنىعبّاس و آخرش هم به سلسلهى سلاطین در دنیاى اسلام، تا امروز مىرسد!
امروز به دنیاى اسلام و به کشورهاى مختلف اسلامى و سرزمینى که خانهى خدا و مدینةالنّبى در آن قرار دارد، نگاه کنید و ببینید چه فُسّاق و فُجّارى در رأس قدرت و حکومتند! بقیهى سرزمینها را نیز با آن سرزمین قیاس کنید. لذا، شما در زیارت عاشورا مىگویید: «اللهمّ العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد» در درجهى اوّل، گذارندگان خشت اوّل را لعنت مىکنیم، که حق هم همین است.
اکنون که اندکى به تحلیل حادثهى عبرتانگیز عاشورا نزدیک شدیم، به سراغ تاریخ مىرویم:
دورانِ لغزشِ خواصِ طرفدارِ حق، حدوداً هفت، هشت سال پس از رحلت پیغمبر شروع شد. به مسألهى خلافت، اصلاً کار ندارم. مسألهى خلافت، جدا از جریان بسیار خطرناکى است که مىخواهم به آن بپردازم. قضایا، کمتر از یک دهه پس از رحلت پیغمبر شروع شد. ابتدا سابقهداران اسلام - اعم از صحابه و یاران و کسانى که در جنگهاى زمان پیغمبر شرکت کرده بودند - از امتیازات برخوردار شدند، که بهرهمندىِ مالىِ بیشتر از بیتالمال، یکى از آن امتیازات بود. چنین عنوان شده بود که تساوى آنها با سایرین درست نیست و نمىتوان آنها را با دیگران یکسان دانست! این، خشتِ اوّل بود. حرکتهاى منجر به انحراف، این گونه از نقطهى کمى آغاز مىشود و سپس هر قدمى، قدم بعدى را سرعت بیشترى مىبخشد. انحرافات، از همین نقطه شروع شد، تا به اواسط دوران عثمان رسید. در دوران خلیفهى سوم، وضعیت به گونهاى شد که برجستگان صحابهى پیغمبر، جزو بزرگترین سرمایهداران زمان خود محسوب مىشدند! توجّه مىکنید! یعنى همین صحابهى عالىمقام که اسمهایشان معروف است - طلحه، زبیر، سعدبنابىوقّاص و غیره - این بزرگان، که هر کدام یک کتاب قطور سابقهى افتخارات در بدر و حُنین و اُحد داشتند، در ردیف اول سرمایهداران اسلام قرار گرفتند. یکى از آنها، وقتى مُرد و طلاهاى مانده از او را خواستند بین ورثه تقسیم کنند، ابتدا به صورت شمش درآوردند و سپس با تبر، بناى شکست و خرد کردن آنها را گذاشتند. مثل هیزم، که با تبر به قطعات کوچک تقسیم کنند! طلا را قاعدتاً با سنگِ مثقال مىکشند. ببینید چقدر طلا بوده، که آن را با تبر مىشکستهاند! اینها در تاریخْ ضبط شده است و مسائلى نیست که بگوییم شیعه در کتابهاى خود نوشتهاند. حقایقى است که همه در ثبت و ضبط آن کوشیدهاند. مقدار درهم و دینارى که از اینها به جا مىماند، افسانهوار بود.
همین وضعیت، مسائل دوران امیرالمؤمنین علیهلصّلاة والسّلام را به وجود آورد. یعنى در دوران آن حضرت، چون عدّهاى مقام برایشان اهمیت پیدا کرد، با على در افتادند. بیست و پنج سال از رحلت پیغمبر مىگذشت و خیلى از خطاها و اشتباهات شروع شده بود. نَفَس امیرلمومنین علیهالصلاة والسلام نَفَس پیغمبر بود. اگر بیست و پنج سال فاصله نیفتاده بود، امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام براى ساختن آن جامعه مشکلى نداشت. اما با جامعهاى مواجه شد که: «یأخذون مال الله دولا و عبادالله خولا و دینالله دخلا بینهم» جامعهاى است که در آن، ارزشها تحتالشّعاع دنیادارى قرار گرفته بود. جامعهاى است که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام، وقتى مىخواهد مردم را به جهاد ببرد، آن همه مشکلات و دردسر برایش دارد! خواص دوران او - خواص طرفدار حق یعنى کسانى که حق را مىشناختند - اکثرشان کسانى بودند که دنیا را بر آخرت ترجیح مىدادند! نتیجه این شد که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام بالاجبار سه جنگ به راه انداخت؛ عمر چهار سال و نه ماه حکومت خود را دائماً در این جنگها گذراند و عاقبت هم به دست یکى از آن آدمهاى خبیث به شهادت رسید.
خون امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام به قدر خون امام حسین علیهالسّلام با ارزش است. شما در زیارت وارث مىخوانید: «السّلام علیک یا ثاراللَّه و ابن ثاره.» یعنى خداى متعال، صاحب خونِ امام حسین علیهالسّلام و صاحب خون پدر او امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام است. این تعبیر، براى هیچ کس دیگر نیامده است. هر خونى که بر زمین ریخته مىشود، صاحبى دارد. کسى که کشته مىشود، پدرش صاحب خون است؛ فرزندش صاحب خون است؛ برادرش صاحب خون است. خونخواهى و مالکیّت حقِّ دم را عرب «ثار» مىگوید. «ثارِ» امام حسین علیهالسّلام از آنِ خداست. یعنى حقّ خونِ امام حسین علیهالسّلام و پدر بزرگوارش، متعلّق به خودِ خداست. صاحب خونِ این دو نفر، خودِ ذات مقدّس پروردگار است.
امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام به خاطرِ وضعیّت آن روز جامعهى اسلامى به شهادت رسید. بعد نوبت امامت به امام حسن علیهالسّلام رسید و در همان وضعیت بود که آن حضرت نتوانست بیش از شش ماه دوام بیاورد. تنهاى تنهایش گذاشتند. امام حسن مجتبى علیهالسّلام مىدانست که اگر با همان عدّهى معدود اصحاب و یاران خود با معاویه بجنگد و به شهادت برسد، انحطاط اخلاقىِ زیادى که بر خواص جامعهى اسلامى حاکم بود، نخواهد گذاشت که دنبال خون او را بگیرند! تبلیغات، پول و زرنگیهاى معاویه، همه را تصرّف خواهد کرد و بعد از گذشت یکى دو سال، مردم خواهند گفت امام حسن علیهالسّلام بیهوده در مقابل معاویه قد علم کرد. لذا، با همهى سختیها ساخت و خود را به میدان شهادت نینداخت؛ زیرا مىدانست خونش هدر خواهد شد.
گاهى شهید شدن آسانتر از زنده ماندن است! حقّاً که چنین است! این نکته را اهل معنا و حکمت و دقّت، خوب درک مىکنند. گاهى زنده ماندن و زیستن و تلاش کردن در یک محیط، به مراتب مشکلتر از کشته شدن و شهید شدن و به لقاى خدا پیوستن است. امام حسن علیهالسّلام این مشکل را انتخاب کرد.
وضع آن زمان چنین بوده است. خواص تسلیم بودند و حاضر نمىشدند حرکتى کنند. یزید که بر سرِ کار آمد، جنگیدن با او امکانپذیر شد. به تعبیرى دیگر: کسى که در جنگ با یزید کشته مىشد، خونش، به دلیل وضعیّت خرابى که یزید داشت، پامال نمىشد. امام حسین علیهالسّلام به همین دلیل قیام کرد. وضع دوران یزید به گونهاى بود که قیام، تنها انتخابِ ممکن به نظر مىرسید. این، بهخلاف دوران امام حسن علیهالسّلام بود که دو انتخابِ شهید شدن و زنده ماندن وجود داشت و زنده ماندن، ثواب و اثر و زحمتش بیش از کشته شدن بود. لذا، انتخاب سختتر را امام حسن علیهالسّلام کرد. اما در زمان امام حسین علیهالسّلام، وضع بدان گونه نبود. یک انتخاب بیشتر وجود نداشت. زنده ماندن معنى نداشت؛ قیام نکردن معنى نداشت و لذا بایستى قیام مىکرد. حال اگر در اثر آن قیام به حکومت مىرسید، رسیده بود. کشته هم مىشد، شده بود. بایستى راه را نشان مىداد و پرچم را بر سرِ راه مىکوبید تا معلوم باشد وقتى که وضعیت چنان است، حرکت باید چنین باشد.
وقتى امام حسین علیهالسّلام قیام کرد - با آن عظمتى که در جامعهى اسلامى داشت - بسیارى از خواص به نزدش نیامدند و به او کمک نکردند. ببینید وضعیت در یک جامعه، تا چه اندازه به وسیلهى خواصى که حاضرند دنیاى خودشان را به راحتى بر سرنوشت دنیاى اسلام در قرنهاى آینده ترجیح دهند، خراب مىشود!
به قضایاى قیام امام حسین علیهالسّلام و حرکت وى از مدینه نگاه مىکردم. به این نکته برخوردم که یک شب قبل از آن شبى که آن حضرت از مدینه خارج شود، عبداللَّهبن زبیر بیرون آمده بود. هر دو، در واقع، یک وضعیّت داشتند؛ اما امام حسین علیهالسّلام کجا، عبداللَّهبن زیبر کجا! سخن گفتن امام حسین علیهالسّلام و مقابله و مخاطبهاش از چنان صلابتى برخوردار بود که ولید حاکم وقت مدینه، جرأت نمىکرد با وى به درشتى حرف بزند! مروان یک کلمه در انتقاد از آن حضرت بر زبان آورد. چون انتقادش نابجا بود حضرت چنان تشرى به او زد که مجبور شد سرجایش بنشیند. آن وقت امثال همین مروان، خانهى عبداللَّهبن زبیر را به محاصره درآوردند. عبداللَّه، برادرش را با این پیام نزد آنها فرستاد که اگر اجازه بدهید، فعلاً به دارالخلافه نیایم. به او اهانت کردند و گفتند: پدرت را در مىآوریم! اگر از خانهات بیرون نیایى، به قتلت مىرسانیم و چهها مىکنیم! چنان تهدیدى کردند که عبداللَّهبن زبیر به التماس افتاد و گفت: پس اجازه بدهید فعلاً برادرم را بفرستم؛ خودم فردا به دارالخلافه مىآیم. آن قدر اصرار و التماس کرد که یکى واسطه شد و گفت: امشب را به او مهلت بدهید.
عبداللَّه بن زبیر، با اینکه شخصیتى سرشناس و با نفوذ بود، این قدر وضعیتش با امام حسین علیهالسّلام فرق داشت. کسى جرأت نمىکرد با آن حضرت به درشتى صحبت کند. از مدینه هم که بیرون آمد، چه در بین راه و چه در مکه، هر کس به او رسید و همصحبت شد، خطابش به آن حضرت «جعلت فداک» (قربانت گردم) و پدر و مادرم قربانت گردند و «عمّى و خالى فداک» (عمو و دایىام قربانت گردند) بود. برخورد عمومى با امام حسین علیهالسّلام این گونه بود. شخصیّت او در جامعهى اسلامى، چنین ممتاز و برجسته بود. عبداللَّه بن مطیع، در مکه نزد امام حسین علیهالسّلام آمد و عرض کرد: «یابنرسولاللَّه! ان قتلت لنسترقّن بعدک.» اگر تو قیام کنى و کشته شوى، بعد از تو، کسانى که داراى حکومتند، ما را به بردگى خواهند برد. امروز به احترام تو، از ترس تو و از هیبت توست که راهِ عادىِ خودشان را مىروند.
عظمت مقام امام حسین علیهالسّلام در بین خواص چنین است که حتّى ابن عبّاس در مقابلش خضوع مىکند؛ عبداللَّه بن جعفر خضوع مىکند، عبداللَّهبن زبیر با آنکه از حضرت خوشش نمىآید خضوع مىکند. بزرگان و همهى خواصِ اهل حق، در برابر عظمت مقام او، خاضعند. خاضعان به او، خواص جبههى حقّند؛ که طرف حکومت نیستند؛ طرف بنىامیّه نیستند و طرف باطل نیستند. در بین آنها، حتّى شیعیان زیادى هستند که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام را قبول دارند و او را خلیفهى اوّل مىدانند. اما همهى اینها، وقتى که با شدّت عملِ دستگاه حاکم مواجه مىشوند و مىبینند بناست جانشان، سلامتىشان، راحتىشان، مقامشان و پولشان به خطر بیفتد، پس مىزنند! اینها که پس زدند، عوام مردم هم به آن طرف رو مىکنند.
وقتى به اسامى کسانى که از کوفه براى امام حسین علیهالسّلام نامه نوشتند و او را دعوت کردند، نگاه مىکنید، مىبینید همه جزو طبقهى خواص و از زبدگان و برجستگان جامعهاند. تعداد نامهها زیاد است. صدها صفحه نامه و شاید چندین خورجین یا بستهى بزرگ نامه، از کوفه براى امام حسین علیهالسّلام فرستاده شد. همهى نامهها را بزرگان و اعیان و شخصیتهاى برجسته و نام و نشاندار و همان خواص نوشتند. منتها مضمون و لحن نامهها را که نگاه کنید، معلوم مىشود از این خواصِ طرفدارِ حق، کدامها جزو دستهاى هستند که حاضرند دینشان را قربانى دنیایشان کنند و کدامها کسانى هستند که حاضرند دنیایشان را قربانى دینشان کنند. از تفکیکِ نامهها هم مىشود فهمید که عدّهى کسانى که حاضرند دینشان را قربانى دنیا کنند، بیشتر است. نتیجه در کوفه آن مىشود که مسلم بن عقیل به شهادت مىرسد و از همان کوفهاى که هجده هزار شهروندش با مسلم بیعت کردند، بیست، سى هزار نفر یا بیشتر، براى جنگ با امام حسین علیهالسّلام به کربلا مىروند! یعنى حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را مىآورد.
نمىدانم عظمت این حقیقت که براى همیشه گریبان انسانهاى هوشمند را مىگیرد، درست براى ما روشن مىشود یا نه؟ ماجراى کوفه را لابد شنیدهاید. به امام حسین علیهالسّلام نامه نوشتند و آن حضرت در نخستین گام، مسلمبن عقیل را به کوفه اعزام کرد. با خود اندیشید مسلم را به آنجا مىفرستم. اگر خبر داد که اوضاع مساعد است، خود نیز راهى کوفه مىشوم. مسلم بن عقیل به محض ورود به کوفه، به منزل بزرگان شیعه وارد شد و نامهى حضرت را خواند. گروه گروه، مردم آمدند و همه، اظهار ارادت کردند. فرماندار کوفه، نعمانبنبشیر نام داشت که فردى ضعیف و ملایم بود. گفت: تا کسى با من سرِ جنگ نداشته باشد، جنگ نمىکنم. لذا با مسلم مقابله نکرد. مردم که جو را آرام و میدان را باز مىدیدند، بیش از پیش با حضرت بیعت کردند. دو، سه تن از خواصِ جبههى باطل - طرفداران بنىامیّه - به یزید نامه نوشتند که اگر مىخواهى کوفه را داشته باشى، فرد شایستهاى را براى حکومت بفرست. چون نعمان بن بشیر نمىتواند در مقابل مسلمبن عقیل مقاومت کند. یزید هم عبیداللَّه بن زیاد، فرماندار بصره را حکم داد که علاوه بر بصره - به قول امروز با حفظ سمت - کوفه را نیز تحت حکومت خود درآور. عبیداللَّه بن زیاد از بصره تا کوفه یکسره تاخت. در قضیهى آمدن او به کوفه هم نقش خواص معلوم مىشود، که اگر دیدم مجالى هست، بخشى از آن را برایتان نقل خواهم کرد. او هنگامى به دروازهى کوفه رسید که شب بود. مردم معمولى کوفه - از همان عوامى که قادر به تحلیل نبودند - تا دیدند فردى با اسب و تجهیزات و نقاب بر چهره وارد شهر شد، تصوّر کردند امام حسین علیهالسّلام است. جلو دویدند و فریاد السّلام علیک یا بن رسولاللَّه در فضا طنین افکند!
ویژگى فرد عامى، چنین است. آدمى که اهل تحلیل نیست، منتظر تحقیق نمىشود. دیدند فردى با اسب و تجهیزات وارد شد. بى آنکه یک کلمه حرف با او زده باشند، تصوّر غلط کردند. تا یکى گفت او امام حسین علیهالسّلام است همه فریاد امام حسین، امام حسین برآوردند! به او سلام کردند و مقدمش را گرامى داشتند؛ بى آنکه صبر کنند تا حقیقت آشکار شود. عبیداللَّه هم اعتنایى به آنها نکرد و خود را به دارالاماره رساند و از همان جا طرح مبارزه با مسلم بن عقیل را به اجرا گذاشت. اساس کار او عبارت از این بود که طرفداران مسلم بن عقیل را با اشدّ فشار مورد تهدید و شکنجه قرار دهد. بدین جهت، هانى بن عروه را با غدر و حیله به دارالاماره کشاند و به ضرب و شتم او پرداخت. وقتى گروهى از مردم در اعتراض به رفتار او دارالاماره را محاصره کردند، با توسل به دروغ و نیرنگ، آنها را متفرق کرد.
در این مقطع هم، نقش خواصِ به اصطلاح طرفدارِ حق که حق را شناختند و تشخیص دادند، اما دنیایشان را بر آن مرجّح دانستند، آشکار مىشود. از طرف دیگر، حضرت مسلم با جمعیت زیادى به حرکت درآمد. در تاریخ «ابن اثیر» آمده است که گویى سى هزار نفر اطراف مسلم گرد آمده بودند. از این عدّه فقط چهار هزار نفر دوْرادوْر محلّ اقامت او ایستاده بودند و شمشیر به دست، به نفع مسلم بن عقیل شعار مىدادند.
این وقایع، مربوط به روز نهم ذىالحجّه است. کارى که ابن زیاد کرد این بود که عدهاى از خواص را وارد دستههاى مردم کرد تا آنها را بترسانند. خواص هم در بین مردم مىگشتند و مىگفتند با چه کسى سر جنگ دارید؟! چرا مىجنگید؟! اگر مىخواهید در امان باشید، به خانههایتان برگردید. اینها بنىامیهاند. پول و شمشیر و تازیانه دارند. چنان مردم را ترساندند و از گرد مسلم پراکندند که آن حضرت به وقت نماز عشا هیچ کس را همراه نداشت؛ هیچکس!
آن گاه ابن زیاد به مسجد کوفه رفت و اعلان عمومى کرد که همه باید به مسجد بیایند و نماز عشایشان را به امامت من بخوانند
تاریخ مىنویسد: مسجد کوفه مملو از جمعیتى شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند. چرا چنین شد؟ بنده که نگاه مىکنم، مىبینم خواصِ طرفدارِ حق مقصرند و بعضىشان در نهایت بدى عمل کردند. مثل چه کسى؟ مثل شریح قاضى. شریح قاضى که جزو بنىامیّه نبود! کسى بود که مىفهمید حق با کیست. مىفهمید که اوضاع از چه قرار است. وقتى هانى بن عروه را با سر و روى مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیلهى او اطراف قصر عبیداللَّه زیاد را به کنترل خود درآوردند.
ابن زیاد ترسید. آنها مىگفتند: شما هانى را کشتهاید. ابن زیاد به شریح قاضى گفت: برو ببین اگر هانى زنده است، به مردمش خبر بده. شریح دید هانى بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانى به شریح افتاد، فریاد برآورد: اى مسلمانان! این چه وضعى است؟! پس قوم من چه شدند؟! چرا سراغ من نیامدند؟! چرا نمىآیند مرا از اینجا نجات دهند؟! مگر مردهاند؟! شریح قاضى گفت: مىخواستم حرفهاى هانى را به کسانى که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیداللَّه آنجا حضور داشت و جرأت نکردم! جرأت نکردم یعنى چه؟ یعنى همین که ما مىگوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام مىداد، تاریخ عوض مىشد. اگر شریح به مردم مىگفت که هانى زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیداللَّه قصد دارد او را بکشد، با توجّه به اینکه عبیداللَّه هنوز قدرت نگرفته بود، آنها مىریختند و هانى را نجات مىدادند. با نجات هانى هم قدرت پیدا مىکردند، روحیه مىیافتند، دارالاماره را محاصره مىکردند، عبیداللَّه را مىگرفتند؛ یا مىکشتند و یا مىفرستادند مىرفت. آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیهالسّلام مىشد و دیگر واقعهى کربلا اتّفاق نمىافتاد! اگر واقعهى کربلا اتّفاق نمىافتاد؛ یعنى امام حسین علیهالسّلام به حکومت مىرسید. حکومت حسینى، اگر شش ماه هم طول مىکشید براى تاریخ، برکات زیادى داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد.
یک وقت یک حرکت بجا، تاریخ را نجات مىدهد و گاهى یک حرکت نابجا که ناشى از ترس و ضعف و دنیاطلبى و حرص به زنده ماندن است، تاریخ را در ورطهى گمراهى مىغلتاند. اى شریح قاضى! چرا وقتى که دیدى هانى در آن وضعیت است، شهادت حق ندادى؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهندهى دنیا بر دین، همین است
به داخل شهر کوفه برگردیم: وقتى که عبیداللَّه بن زیاد به رؤساى قبایل کوفه گفت بروید و مردم را از دور مسلم پراکنده کنید وگرنه پدرتان را در مىآورم چرا امر او را اطاعت کردند؟! رؤساى قبایل که همهشان اموى نبودند و از شام نیامده بودند! بعضى از آنها جزو نویسندگان نامه به امام حسین علیهالسّلام بودند. شَبَثْ بن ربْعى یکى از آنها بود که به امام حسین علیهالسّلام نامه نوشت و او را به کوفه دعوت کرد. همو، جزو کسانى است که وقتى عبیداللَّه گفت بروید مردم را از دور مسلم متفرّق کنید قدم پیش گذاشت و به تهدید و تطمیع و ترساندن اهالى کوفه پرداخت!
چرا چنین کارى کردند؟! اگر امثال شَبَثْ بن ربْعى در یک لحظهى حسّاس، به جاى اینکه از ابن زیاد بترسند، از خدا مىترسیدند، تاریخ عوض مىشد. گیرم که عوام متفرّق شدند؛ چرا خواصِ مؤمنى که دوْر مسلم بودند، از او دست کشیدند؟ بین اینها افرادى خوب و حسابى بودند که بعضیشان بعداً در کربلا شهید شدند؛ اما اینجا، اشتباه کردند.
اوالسّلام علیکم و رحمةاللَّه و برکاته
دوران پیامبر(ص)
ابو یقظان عماربن یاسر عنسی از قبایل یمن بود و در حدود 57 سال قبل از هجرت پیامبر در قبیله بنی مخزوم به دنیا آمد. پدرش یاسر و مادرش سمیه از مسلمانان پیشگام و اولین شهیدان اسلام بودند. او قامتی بلند و موزون، چشمانی درشت و زیبا و چهره ای گندمگون داشت. کم حرف و اندیشمند بود و بسیار این ذکر را تکرار می کرد: «به خدای رحمان پناه می برم از فتنه.»
عمار در حدود 48 سالگی در نخستین سالهای بعثت اسلام آورد و در این راه تمام آزارها و شکنجه ها را به جان خرید. پیامبر گرامی هنگام شکنجه عمار توسط قریش می فرمود: «یا نارکونی برداً و سلاماً علی عمار کما کنت برداً و سلاماً علی ابراهیم؛ ای آتش برای عمار خنک و مایه سلامت باش همان طور که برای ابراهیم خنک و مایه سلامت بودی.»
عمار در اثر این شکنجه ها به همراه گروهی از مسلمانان به سرپرستی جعفربن ابی طالب به حبشه هجرت کرد و اندکی بعد، پس از آرامش نسبی مکه، به این شهر برگشت و آنگاه به مدینه هجرت نمود.
عمار در ساخت مسجدالنبی حضور فعال داشت. پیامبر خدا در حالی که خاک از سر و صورت می زدود در شأن او، این خبر غیبی را فرمود: «انک من اهل الجنه، تقتلک الفئه الباغیه ، تو از اهل بهشت هستی. ستم پیشگان تو را خواهند کشت.»
او در نبردهای بدر، احد، و جنگ های دیگر و نیز بیعت رضوان همراه رسول خدا حضور یافت. ستایش های فراوان پیامبر خدا از عمار یاسر، از او چهره ای دوست داشتنی، الگوی ایمان، اسوه حق و تجسم ارزش های قرآنی ساخته است. او کسی است که رسول خدا (ص) پدر و مادرش را به بهشت بشارت داد و وی را «الطیب المطیب» نامید و فرمود: کسی که او را دشمن بدارد، خدا با او دشمن است و کسی که عمار را تحقیر کند، خداوند او را خوار گرداند.
و نیز فرمود: بهشت، مشتاق علی و سلمان و عمار است.
رسول خدا(ص) فرموده بود: عمار با حق است و از آن جدا نمی شود. از این رو در بروز فتنه ها وقتی کار بر مردم مشتبه می شد، نگاه می کردند عمار در کدام طرف است، همان جبهه را جبهه حق می دانستند.
دوران امیرالمومنین(ع)
پس از رحلت پیامبر، عمار در کنار سلمان، ابوذر و مقداد از اعضای اصلی هسته مرکزی تشیع، حضوری فعال داشت.
در زمان ابوبکر برای دفاع از اسلام در جنگ یمامه در سال 12 ق. شرکت جست و گوش خود را از دست داد. عمار مدتی از سوی عمر والی شهر کوفه بود. اما روحیه تواضع و اخلاص و ساده زیستی او بر عده ای سنگین آمد و زمینه برکناری او را فراهم آوردند. پس از آن وی دوباره به مدینه برگشت و در کنار علی(ع) ماند.
پس از عثمان، عمار از دعوت کنندگان مردم به بیعت با امام علی(ع) و از نخستین بیعت کنندگان با آن امام بود. عمار در دوران خلافت علی(ع) سالخورده بود، اما جواندل، بانشاط و پر تلاش بود. وی در دوران حکومت علوی، رئیس نیروهای انتظامی در مدینه شد.
حضرت محمد(ص) درباره او فرمود: سراپای عمار را ایمان پر کرده و ایمان با گوشت و خونش آمیخته است.
نبرد صفین
عملکرد عمار در جنگ صفین و روشنگری های او زبانزد تاریخ است. نقل است اسماء بن خارجه فزاری می گوید: به هنگام زوال ظهر در صفین در کنار عماربن یاسر ایستاده بودم؛ مردی به دنبال وی آمد. وقتی او را یافت، چنین گفت: سوالی دارم؛ آشکارا بپرسم یا در نهان؟ عمار گفت: هرطور که مایلی بپرس. او گفت: تا به این جا که آمدم، در حقانیت خودمان و گمراهی طرف مقابل تردیدی نداشتم، اما وقتی صدای اذان، نماز و شهادتین آنان را شنیدم، مردد و تا صبح نگران شدم؛ نزد علی(ع) رفته و سوال و شبهه ام را طرح کردم. آن حضرت فرمود: عمار را دریاب و ببین او چه می گوید. عمار در پاسخ شبهه آن مرد گفت: «من به همراه پیامبر(ص) در سه نوبت (بدر، احد و حنین) با آن پرچم سیاهی که در دست عمروبن عاص است، جنگیده ام و این، چهارمین بار است.»
عمار هنگام نبرد هم از انجام وظیفه خود درباره بصیرت دهی غافل نبود و فریاد می زد: خدایا، می دانم هیچ کاری نیکوتر از جهاد با این قوم ستمکار و گمراه نیست. پس از دعا، به مردم گفت: ای مسلمانان! با این پرچم ها و علم ها که همراه معاویه است سه نوبت در خدمت محمد مصطفی (ص) جنگ کردیم و این چهارمین بار است، من امروز در راه مولایم علی (ع) شهید می شوم، چون مرا بکشند شما دوستان، سلاح مرا برگیرید، مرا با خونم در همان لباس رزم بعد از خواندن نماز در قبرم دفن کنید. آن گاه مرا با خدایم تنها بگذارید؛ امیرالمومنین علی امام و مقتدای ماست و در قیامت از نیکان شفاعت می کند. عمار که سمت فرماندهی سواره نظام را به عهده داشت، در حالی که معاویه و عمروبن عاص و دشمنان علی(ع) را کافران به ظاهر مسلمان می دانست؛ به سوی دشمن حمله می برد و چنین می سرود: نحن ضربـناکم علی تنزیله/فالیوم نضربکم علی تأویله
ما پیشتر شما را بر سر تنزیل و فرود آمدن قرآن زدیم و امروز نیز بر تأویل و مفهوم قرآن می زنیم.
بدین ترتیب به همگان می فهماند ولایت، محور و معیار حق است و هر که در صف ولایت نباشد، باطل و مانند مشرکان و کفار است گرچه از اردوگاه آنان صدای اذان و قرآن به گوش برسد.
حضور عمار در سپاه امیرالمومنین اضطرابی در لشکر دشمن به پا کرده بود چرا که مسلمانان بارها از پیامبر شنیده بودند عمار معیار حق است و بدن او بر آتش جهنم حرام است و او را گروهی سرکش خواهند کشت. در همین رابطه منقول است: یکی از سربازان معاویه که دچار تردید بود نزد ابونوح از سربازان سپاه اسلام آمد تا از وجود عمار در آن سپاه مطمئن شود و هنگامی که خبر حضور عمار را شنید گفت: ابونوح با من بیا و عمروعاص را از جنگیدن عمار با ما خبر ده شاید موجب صلح میان این دو لشکر شود. عمروعاص فریبکار که به سخنان رسول خدا و نقش عمار واقف بود نزد عمار رفت تا او را از جنگ بازدارد اما با واکنش با بصیرت و قاطعانه عمار مواجه شد.
عمروعاص گفت: ای عمار یاسر تو را به خدا قسم می دهم که سعی کن که بازداری سلاح این دو لشکر را و خون های ایشان را حفظ نمایی. اول بگو به چه واسطه با ما جنگ می کنی آیا ما همگی یک خدا را نمی پرستیم؟ و آیا به پیغمبر شما ایمان نداریم و به سوی قبله شما نماز نمی کنیم و کتاب شما را نمی خوانیم؟ عمار گفت:
حمد و ستایش می کنم پروردگار را که بر زبان تو جاری نمود که قبله و دین و عبادت خدا و رسول و کتاب از من و از اصحاب من است و از تو و اصحاب تو نیست و تویی گمراه و گمراه کننده و خود نمی دانی که بر هدایتی یا در ضلالت ای عمرو من تو را خبر دهم که به چه واسطه با شما جنگ می کنم. عمرو گفت بگو. عمار گفت: رسول خدا(ص) امر کرد که با ناکثین جنگ کنم و جنگ نمودم و امر فرمود که با قاسطین جنگ کنم که الآن با شما مشغول جنگم ولی نمی دانم که مارقین را درک خواهم کرد یا نه. ای عمروعاص تو در غدیر خم حاضر بودی و شنیدی که پیامبر(ص) فرمود: من کنت مولاه فهذا علی مولاه و علی بن ابی طالب مولای منست و برای تو مولایی نیست.
شهادت سردار
عمار 94 ساله با اصرار از امیرالمومنین اذن میدان گرفت. عمار گفت یا امیرالمومنین اصرار من به جهت این است که شنیدم از رسول خدا(ص) که فرمودند: بعد از من فتنه بر پا خواهد شد و ای عمار تو در آن روز متابعت علی کن زیر را که علی با حق است و با حق خواهد بود و با شجاعت به دشمن تاخت. پس بیرون آمد و صف ها را منظم کرد.
عمار جنگ کرد تا تشنگی بر او غالب شد غلام خود را صدا زد و طلب آب کرد. غلام گفت آب حاضر نیست ولی جرعه ای از این شیر که حاضر است بیاشام. چون شیر را دید، فرمود:
رسول خدا(ص) به من خبر داد که آخرین غذای من در دنیا شیر است. وی به ماجرایی اشاره می کرد که در زمان ساخت مسجد در مدینه پیامبر خطاب به عمار فرمود: «انک لن تموت حتی تقتلک الفئه الباغیه الناکبه عن الحق، یکون آخر زادک من الدنیا شربه لبن» تو نمی میری تا وقتی که گروه ستمگر و منحرف از حق تو را بکشد. آخرین توشه تو از دنیا جرعه ای شیر است.
در حین نبرد نیزه ای بر پهلوی عمار زدند که به سبب آن نیزه از روی اسب به زمین افتاد و به شهادت رسید.
شهادت عمار نیز اضطراب و التهاب فراوانی حتی در میان سران فتنه ایجاد کرد.
هنگامی که عمروعاص خبر کشته شدن عمار را به معاویه داد، معاویه گفت: چه زیانی برای ما دارد؟
عمروعاص گفت: آیا نشنیده ای که رسول خدا(ص) درباره عمار گفت: ای عمار! ای عمار! فرقه گمراه و طغیانگر تو را می کشند.
معاویه در مغالطه ای گفت: علی بن ابی طالب(ع) که او را به میدان فرستاد کشنده اوست. عمروعاص گفت: پس کشنده حمزه سیدالشهداء هم رسول الله(ص) است چون او را با خود به جنگ آورد و وحشی قاتل او نیست. معاویه گفت: ای عمروعاص، از من دور شو که نمی دانی چه می گویی.
امیرالمومنین از شهادت یار دیرین خود عمار بسیار محزون گشت و چون چشم امیر(ع) بر پهلوی عمار افتاد فرمودند: «انالله و انا الیه راجعون» و این اشعار را نوحه کردند:
الا ایها الموت الذی هو قاصدی
ارحنی فقد افنیت کل خلیل
اریک بصیرا بالذین احبهم
کانک تنحو نحو هم بدلیل
ای مرگی که قصد علی داری زود بیا و علی را از اندوه فارغ کن و او را به راحت بینداز که هر که را من دوست داشتم تو همه را فانی کردی سخت تو را بینا می بینم. ای مرگ که با دوستانت قصد جان دوستانم را نمودی و گویا تو را راهنمایی می باشد که دوستان مرا به تو نشان می دهد. آنگاه حضرت امیر(ع) سر او را بر زانو گرفتند و فرمودند: «رَحِمَ اللهُ عَماراً یَوْمَ اَسْلَمَ وَ رَحِمَ اللهُ عَماراً یَومَ قُتِلَ وَ رَحِمَ اللهُ عَماراً یَومَ یُبَعُث حَیاً»
هر وقت در خدمت مصطفی(ص) سه نفر را می دیدم عمار چهارمین آنان بود و هر وقت چهار نفر را دیدم عمار پنجمین آنان بود. بهشت بر عمار یاسر واجب است، بر او گوارا باشد، او را کشتند در حالی که او با حق و حق با او بود. قاتل عمار و دشنام دهنده او را بهره ای از آتش دوزخ است.
سپس فرمودند هر کس از شهادت عمار محزون نباشد او را از مسلمانی نصیبی نباشد. پس حضرت امیر(ع) با تمام لشکر خود بر عمار نماز کردند و او را با لباس های خون آلود دفن کردند.